دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش
محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته
دارد کتابی را قراءت می کند باز
این دلبر روحانی من، چشم بسته
شرم و حیای چشم هایش.. سر به زیریش
او یک فرشته، پیش من، روی زمین است
روی سرش عمامه ی مشکی ست، یعنی
ذریه ی نسل امیر المؤمنین است
احساس من از شوق عشقی آسمانی ست
جای برادر چهره ای معصوم دارد
هرچند می خندد ولی طبق روایات
ته چهره ی او حالتی مغموم دارد
من در خیالم پیش او خوشبخت هستم
یک زندگیِ ساده ی پاک و صمیمی
در یک محله پشت حوزه خانه داریم
یک خانه با معماری خوب و قدیمی
دنیای پاک زندگی در حجره ها را
من چند وقتی می شود که دوست دارم
لیست خرید خانه را هم در خیالم
لای کتاب المکاسب میگذارم
هرکس برای عشق خود دارد دلیلی
درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار
یعنی خدا را پیش او حس می کنم خوب
یا رب خودت در هرکجا او را نگه دار
مادر صدایم میزند: برخیز دختر
اصلا حواست نیست انگاری؛کجایی؟
می پرسم:آن آقا…همان گوشه…کجا رفت؟!
لعنت به من با این خیالات کذایی..